تکرار مباهله
تکرار مباهله
تکرار مباهله
آفتاب سوزان، با سنگدلي تمام بر چهره رنجور شهر ميتابد. هواي دلگير و غيرقابل تحمّلي، فضاي دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدّتهاست صداي چک چک باران را نشنيدهاند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر با، سينه عريانش را در امتداد شهر گسترانيده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نيزارهاي اطرافش، پژمرده و بيطراوت و از نفس افتاده به نظر ميرسند.
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاي مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نيز در وضعيت بدتري به سر ميبرند. آنها براي رهايي از عفريت مرگ و نجات از کابوس خشکسالي، دست به هر کاري زدهاند؛ در فرجام تکاپوهاي بيحاصل، ناگزير، روانه دربار ميشوند و مشکل خود را با خليفه در ميان ميگذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا ميخواند و با آنها به مشورت ميپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مييابند...
زن و مرد، پير و جوان، کوچک و بزرگ، در حالي که روزهدار هستند، به سوي خارج شهر رهسپار ميشوند. عشق و اميد، در چهرههاي رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگري ندارند. خيلي زود، صفها بسته ميشود. از صفهاي طولاني و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههاي جالب و به يادماندني به وجود ميآيد. همهمه التماسآميز، فضاي بيابان را پرکرده است. طولي نميکشد که نماز به پايان ميرسد. چشمهاي اميدوار به آسمان دوخته ميشوند. آفتاب همچنان ميتابد و گرماي نفسگيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم يأس و نااميدي بر دلها سايه ميافکند. بر اضطراب و افسردگينمازگزاران افزوده ميشود؛ هريک بيصبرانه، بيابان را ترک ميکنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان کيفيت و شکوه بيشتر ادامه مييابد؛ ولي ابرهاي بارانزا، همچنان ناياب و رؤيايي، و تنها در عالم ذهن آنان باقي ميماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهايشان را به درد ميآورد!
«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحي، رو به راهبان مسيحي ميکند و با لحن غرورآميزي ميگويد:
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداي نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانيت خود را به آنان نشان دهيم.
سخنانش که تمام ميشود، راه ميافتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام بر ميدارند و لحظاتي بعد، ناقوس عبادت به طنين در ميآيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت ميپردازند و از خداوند، طلب باران ميکنند. طولي نميکشد که ابرهاي تيره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فراميگيرند و قطرههاي بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو ميريزند.
صحنه عجيبي است! مثل اينکه معجزه بزرگي رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادي و شادابي فراميگيرد. و به پاس اين موفّقيت بزرگ، به يکديگر دست ميدهند و حقّانيت خويش را به رخ مسلمانان ميکشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان ميپردازند و به دين و آيين آنها متمايل ميشوند. راهبان مسيحي براي جلب توجّه بيشتر مسلمانان و تسخير قلبهاي آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادي خود را در دامن صحرا انجام ميدهند. اينبار نيز از دل آسمان، شکافي گشوده ميشود و سرانجام جويبارهاي سرمستي از دامن دشتها و کوهساران جاري شده و از بههم پيوستن آنها، سيلابهاي خشمگين و موّاج ايجاد ميشود و رودخانه تفتيده شهر را پرآب ميسازند.
مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يک معجزه بزرگ سخن ميگويند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه ميرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندي آنان افزوده ميشود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مياندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبي قابل تشخيص است. به فکر فرو ميرود. طولي نميکشد که در ذهنش جرقّهاي جان ميگيرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصيف» را فراميخواند و خطاب به او ميگويد:
ـ کليد اين معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.
ابنالرّضا را از زندان ميآورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاي او، به سخن ميآيد:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را درياب که گمراه شدند!
امام عليهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وي ميفرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحي بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براي چه؟
ـ براي اداي نماز باران.
ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجي به باران ندارند!
ـ ميخواهم به کمک خداي متعال، شکّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.
آنگاه به صالح بن وصيف، که در کنارش ايستاده است، چشم ميدوزد و با لحن آمرانهاي ميگويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحي اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقيقت» باشند.
ساعتي نميگذرد که جمعيّت زيادي در صحرا جمع ميشوند. گويا محشري برپا شده است. در يک سو، جاثليق و راهبان مسيحي ايستادهاند؛ لباسهاي بلند و مخصوصي به تن دارند. گردنبندهاي صليبي که روي سينههايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد ميدرخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم ميزند. گاهي بعضي از راهبان با خنده و شادماني، خودشان را به او نزديک ميکنند و درگوشي با او سخن ميگويند. جاثليق نيز با لبخندهاي پي درپي و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد ميکند.
طرف ديگر بيابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شماري ميکنند. برخي از آنان که شيفته جاه و جلال مسيحيان شدهاند، سخنان مأيوس کنندهاي بر زبان ميآورند. يکي ميپرسد:
ـ چرا اينجا جمع شدهايم؛ مگر روزهاي قبل، آنها را نيازموديم؟
ديگري پاسخ ميدهد:
ـ چرا، آزمودهايم؛ اينبار ميخواهيم رسماً مسيحي شويم.
صداي خنده در فضاي گسترده صحرا ميپيچد. مرد مؤمني که تاب شنيدن چنين حرفهايي را ندارد؛ بيصبرانه رو به جمعيّت کرده، ميگويد:
ـ اگر صبر کنيد، همه چيز روشن ميشود؛ اين بار «ابنالرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،3 باعث سر افکندگي مسيحيان نجران نشدند؟!
يکي ديگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختيار کرده است، با بيحوصلگي ميگويد:
ـ چرا، اين را شنيدهايم؛ ولي رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست يک فرد زنداني چه کاري ساخته است؟
صداي خشمگينانهاي در فضاي بيحدّ و حصر صحرا به طنين ميآيد. چشمها به وي دوخته ميشود. او پيرمردي است با محاسن سفيد، قامت کشيده و چهره جذّاب و دوستداشتني. با اينکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعي غضب نهفته است. او که از شنيدن سخنان همکيشانش دلتنگ شده است، ميگويد:
ـ اي مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابنالرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و کمال پيامبر، در او تجلّي يافته است. براي اينکه سخنانم را باور کنيد، ناگزيرم کرامتي عجيب از آن حضرت برايتان تعريف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفري»4 شنيدم که ميگفت:
ـ «روزي خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا ميرفت. من نيز او را همراهي ميکردم. در مسير راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد که:
ـ زمان اداي بدهيام فرا رسيده است و اکنون براي پرداخت آن چيزي در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سير ميکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا ميکند.
آنگاه از فراز اسبش به سوي زمين خم شد و با تازيانهاي که در دست داشت، خطّي کوچک بر زمين کشيد و فرمود:
ـ اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي کن.
پياده شدم و ديدم قطعه طلايي است که بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفي کردم.
همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم که بار ديگر در ذهنم خطور کرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با اين مقدار راضي ميکنم و بعد از آن، براي رفع نيازهاي زمستان خانوادهام...
صداي دلرباي ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالي که به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانهاش خطّي ديگر کشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفي کن.
پياده شدم. چشمم به قطعه نقرهاي افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفي کردم.
طولي نکشيد که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضي بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهيّه کردم.»5
پيرمرد بعد از نقل اين کرامت، به سخنش چنين ادامه داد:
حال، از آنهايي که نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، ميپرسم:
ـ چه کسي چنين قدرتي دارد؟
صدايي از آن سوي جمعيّت بلند ميشود:
ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پيغمبر بگويي، کم گفتهاي؛ من هم خاطرهاي شنيدني از ابنالرّضا دارم که....
ـ چه خاطرهاي؟ اسماعيل بن محمد6! پس چرا آن را تعريف نميکني؟
ـ «يک روز در مسير حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامي که از مقابلم عبور ميکرد، از فقر و بدبختيام شکايت کردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يک درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ ميخوري؛ در حالي که دويست دينار زير خاک دفن کردهاي؟...
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه داري، به او بده.
بعد از آنکه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايي که مخفي کردهاي، محروم خواهي شد.
کلامش که تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولي نکشيد که آن صد ديناري که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدي پيدا کردم. به ناچار دنبال دينارهايي که مخفي کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم که پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»7
سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت ميپيچد.
خليفه و درباريانش قدم به صحرا مينهند. ابنالرّضا نيز در بين آنها جلوه مينمايد. فروغ نگاههاي مردم به جمال زيبا و سيماي نوراني امام ميافتد. خليفه، فرمان ميدهد تا جاثليق و راهبان مسيحي براي طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولي نميکشد که دستهاي آنان رو به آسمان برافراشته ميشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابي، انبوه ابرهاي بارانزا ظاهر شده و قطرههاي درشت باران، مرواريدگونه فروميريزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبي را نشان داده، فرمان جست و جوي لابه لاي انگشتان او را صادر ميکند. خليفه بيش از ديگران شگفتزده به نظر ميرسد. او از خودش ميپرسد:
ـ آيا ممکن است چيزي در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسيله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندي دور آن راهب را ميگيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوي دستش ميپردازد. شيء کوچک و سياه فامي را از ميان انگشتانش بيرون ميآورد و به ابنالرّضا تحويل ميدهد. گويا آن حضرت، شيء مورد نظر را به خوبي ميشناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاي ميپيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحي ميفرمايد:
ـ اينک، طلب باران کن.
راهب بارديگر دستهايش را به سوي آسمان بلند ميکند. اين بار نيز چشمها به آسمان دوخته ميشوند. ابرها در حال جا به جايي است و خورشيد از پشت تراکم ابرهاي سرگردان، نمايان ميشود.
رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحي پريده است. آنها بيش از اين، تحمّل نگاههاي ملامتگر و نيشخندهاي مردم را ندارند؛ با سرافکندگي به سوي خانههاي خود باز ميگردند. مردم که حسابي شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم ميدوزند. خليفه در حالي که به آن شيء خيره شده است، ميپرسد:
ـ اي پسر رسول خدا! آن چيست؟
ـ اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است که راهبان مسيحي از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نميگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.
خليفه در حالي که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او ميپردازد و همان لحظه، دستور آزادي آن حضرت را صادر ميکند. امام حسن عسکري عليهالسلام که فرصت را مناسب مييابد، تقاضا ميکند تا ياران زندانياش را نيز آزاد کنند. خليفه، لحظهاي به فکر فرو ميرود؛ مثل اينکه چارهاي جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد.8
از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همين طور حيوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمين و زمان در چنگ آفتاب است. هيولاي مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نيز در وضعيت بدتري به سر ميبرند. آنها براي رهايي از عفريت مرگ و نجات از کابوس خشکسالي، دست به هر کاري زدهاند؛ در فرجام تکاپوهاي بيحاصل، ناگزير، روانه دربار ميشوند و مشکل خود را با خليفه در ميان ميگذارند. خليفه، بزرگان شهر را فرا ميخواند و با آنها به مشورت ميپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترين راه نجات را، «خواندن نماز باران» مييابند...
زن و مرد، پير و جوان، کوچک و بزرگ، در حالي که روزهدار هستند، به سوي خارج شهر رهسپار ميشوند. عشق و اميد، در چهرههاي رنجور و آفتابزدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته ديگري ندارند. خيلي زود، صفها بسته ميشود. از صفهاي طولاني و پشت سرهم نمازگزاران، صحنههاي جالب و به يادماندني به وجود ميآيد. همهمه التماسآميز، فضاي بيابان را پرکرده است. طولي نميکشد که نماز به پايان ميرسد. چشمهاي اميدوار به آسمان دوخته ميشوند. آفتاب همچنان ميتابد و گرماي نفسگيرش زمين و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم يأس و نااميدي بر دلها سايه ميافکند. بر اضطراب و افسردگينمازگزاران افزوده ميشود؛ هريک بيصبرانه، بيابان را ترک ميکنند. روز دوم و سوم نيز مراسم نماز، با همان کيفيت و شکوه بيشتر ادامه مييابد؛ ولي ابرهاي بارانزا، همچنان ناياب و رؤيايي، و تنها در عالم ذهن آنان باقي ميماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهايشان را به درد ميآورد!
«جاثليق»، بزرگ اسقفان مسيحي، رو به راهبان مسيحي ميکند و با لحن غرورآميزي ميگويد:
ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداي نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقّانيت خود را به آنان نشان دهيم.
سخنانش که تمام ميشود، راه ميافتد. راهبان و ساير مسيحيان نيز از دنبالش گام بر ميدارند و لحظاتي بعد، ناقوس عبادت به طنين در ميآيد و آنان طبق شيوه خويش به نماز و عبادت ميپردازند و از خداوند، طلب باران ميکنند. طولي نميکشد که ابرهاي تيره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فراميگيرند و قطرههاي بارانِ درشت و پُرآب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو ميريزند.
صحنه عجيبي است! مثل اينکه معجزه بزرگي رخ داده است. به همين جهت، مسيحيان را شادي و شادابي فراميگيرد. و به پاس اين موفّقيت بزرگ، به يکديگر دست ميدهند و حقّانيت خويش را به رخ مسلمانان ميکشند. مسلمانان نيز با ديدن آن همه باران، به تحسين آنان ميپردازند و به دين و آيين آنها متمايل ميشوند. راهبان مسيحي براي جلب توجّه بيشتر مسلمانان و تسخير قلبهاي آنان، روز بعد نيز مراسم ويژه عبادي خود را در دامن صحرا انجام ميدهند. اينبار نيز از دل آسمان، شکافي گشوده ميشود و سرانجام جويبارهاي سرمستي از دامن دشتها و کوهساران جاري شده و از بههم پيوستن آنها، سيلابهاي خشمگين و موّاج ايجاد ميشود و رودخانه تفتيده شهر را پرآب ميسازند.
مسيحيان با آب و تاب، از ايجاد يک معجزه بزرگ سخن ميگويند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خليفه ميرسد. لحظه به لحظه بر عزّت و آبرومندي آنان افزوده ميشود. تمايل مسلمانان به مسيحيت، خليفه را به وحشت مياندازد. احساس شرم، از قيافه پريشانش به خوبي قابل تشخيص است. به فکر فرو ميرود. طولي نميکشد که در ذهنش جرقّهاي جان ميگيرد. او بعد از چند لحظه تفکّر، «صالح بن وصيف» را فراميخواند و خطاب به او ميگويد:
ـ کليد اين معمّا در دست «ابنالرّضا»1 است؛ هرچه زودتر او را حاضر کن.
ابنالرّضا را از زندان ميآورند. خليفه با ديدن چهره مصمّم و با صفاي او، به سخن ميآيد:
ـ ابامحمّد!2 امّت جدّت را درياب که گمراه شدند!
امام عليهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وي ميفرمايد:
ـ از جاثليق و ديگر راهبان مسيحي بخواهيد تا فردا نيز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براي چه؟
ـ براي اداي نماز باران.
ـ در اين چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم ديگر احتياجي به باران ندارند!
ـ ميخواهم به کمک خداي متعال، شکّ و شبههها را برطرف سازم.
ـ در اين صورت، مردم را نيز بايد فرابخوانيم.
آنگاه به صالح بن وصيف، که در کنارش ايستاده است، چشم ميدوزد و با لحن آمرانهاي ميگويد:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسيحي اطلاع بده تا فردا به صحرا بيايند؛ به جارچيان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقيقت» باشند.
ساعتي نميگذرد که جمعيّت زيادي در صحرا جمع ميشوند. گويا محشري برپا شده است. در يک سو، جاثليق و راهبان مسيحي ايستادهاند؛ لباسهاي بلند و مخصوصي به تن دارند. گردنبندهاي صليبي که روي سينههايشان آويخته شده است، در مقابل نور خورشيد ميدرخشند. جاثليق مغرور و گردن برافراشته، قدم ميزند. گاهي بعضي از راهبان با خنده و شادماني، خودشان را به او نزديک ميکنند و درگوشي با او سخن ميگويند. جاثليق نيز با لبخندهاي پي درپي و جنباندن سر، سخنان آنان را تأييد ميکند.
طرف ديگر بيابان، محلّ استقرار مسلمانان است. آنان نيز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان، لحظه شماري ميکنند. برخي از آنان که شيفته جاه و جلال مسيحيان شدهاند، سخنان مأيوس کنندهاي بر زبان ميآورند. يکي ميپرسد:
ـ چرا اينجا جمع شدهايم؛ مگر روزهاي قبل، آنها را نيازموديم؟
ديگري پاسخ ميدهد:
ـ چرا، آزمودهايم؛ اينبار ميخواهيم رسماً مسيحي شويم.
صداي خنده در فضاي گسترده صحرا ميپيچد. مرد مؤمني که تاب شنيدن چنين حرفهايي را ندارد؛ بيصبرانه رو به جمعيّت کرده، ميگويد:
ـ اگر صبر کنيد، همه چيز روشن ميشود؛ اين بار «ابنالرّضا» در بين ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان «مباهله»،3 باعث سر افکندگي مسيحيان نجران نشدند؟!
يکي ديگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختيار کرده است، با بيحوصلگي ميگويد:
ـ چرا، اين را شنيدهايم؛ ولي رسول خدا، کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست يک فرد زنداني چه کاري ساخته است؟
صداي خشمگينانهاي در فضاي بيحدّ و حصر صحرا به طنين ميآيد. چشمها به وي دوخته ميشود. او پيرمردي است با محاسن سفيد، قامت کشيده و چهره جذّاب و دوستداشتني. با اينکه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدايش نوعي غضب نهفته است. او که از شنيدن سخنان همکيشانش دلتنگ شده است، ميگويد:
ـ اي مردم! رسول خدا، پيامبر ما و ابنالرّضا، جانشين اوست. تمام فضل و کمال پيامبر، در او تجلّي يافته است. براي اينکه سخنانم را باور کنيد، ناگزيرم کرامتي عجيب از آن حضرت برايتان تعريف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشمجعفري»4 شنيدم که ميگفت:
ـ «روزي خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا ميرفت. من نيز او را همراهي ميکردم. در مسير راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به يادم آمد که:
ـ زمان اداي بدهيام فرا رسيده است و اکنون براي پرداخت آن چيزي در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سير ميکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:
ـ غصّه نخور! خداوند آن را ادا ميکند.
آنگاه از فراز اسبش به سوي زمين خم شد و با تازيانهاي که در دست داشت، خطّي کوچک بر زمين کشيد و فرمود:
ـ اي ابوهاشم! پياده شو و آن را بردار و مخفي کن.
پياده شدم و ديدم قطعه طلايي است که بر زمين افتاده است. آن را برداشتم و مخفي کردم.
همچنان به مسير ادامه داديم. در حال پيمودن راه بوديم که بار ديگر در ذهنم خطور کرد:
ـ اميدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با اين مقدار راضي ميکنم و بعد از آن، براي رفع نيازهاي زمستان خانوادهام...
صداي دلرباي ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالي که به طرف زمين مايل شده بود، با تازيانهاش خطّي ديگر کشيد و فرمود:
ـ پياده شو و آن را نيز بردار و مخفي کن.
پياده شدم. چشمم به قطعه نقرهاي افتاد، آن را نيز برداشتم و مخفي کردم.
طولي نکشيد که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضي بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قيمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهيّه کردم.»5
پيرمرد بعد از نقل اين کرامت، به سخنش چنين ادامه داد:
حال، از آنهايي که نسبت به فضايل خاندان رسول خدا شکّ و شبهه دارند، ميپرسم:
ـ چه کسي چنين قدرتي دارد؟
صدايي از آن سوي جمعيّت بلند ميشود:
ـ هرچه در فضائل و کمالات خاندان پيغمبر بگويي، کم گفتهاي؛ من هم خاطرهاي شنيدني از ابنالرّضا دارم که....
ـ چه خاطرهاي؟ اسماعيل بن محمد6! پس چرا آن را تعريف نميکني؟
ـ «يک روز در مسير حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم. هنگامي که از مقابلم عبور ميکرد، از فقر و بدبختيام شکايت کردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بيش از يک درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ ميخوري؛ در حالي که دويست دينار زير خاک دفن کردهاي؟...
آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:
ـ هرچه پول به همراه داري، به او بده.
بعد از آنکه غلام «صد دينار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نياز، از دينارهايي که مخفي کردهاي، محروم خواهي شد.
کلامش که تمام شد، به مسيرش ادامه داد و رفت. طولي نکشيد که آن صد ديناري که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نياز شديدي پيدا کردم. به ناچار دنبال دينارهايي که مخفي کرده بودم، رفتم. هرچه آن محل را گشتم، آنها را نيافتم. بعدها فهميدم که پسر عمويم (پسرم) آنها را برداشته و گريخته است.»7
سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خليفه و اطرافيانش در بين جمعيت ميپيچد.
خليفه و درباريانش قدم به صحرا مينهند. ابنالرّضا نيز در بين آنها جلوه مينمايد. فروغ نگاههاي مردم به جمال زيبا و سيماي نوراني امام ميافتد. خليفه، فرمان ميدهد تا جاثليق و راهبان مسيحي براي طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار ديگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولي نميکشد که دستهاي آنان رو به آسمان برافراشته ميشوند. هماندم در آسمان پُر حرارت و آفتابي، انبوه ابرهاي بارانزا ظاهر شده و قطرههاي درشت باران، مرواريدگونه فروميريزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبي را نشان داده، فرمان جست و جوي لابه لاي انگشتان او را صادر ميکند. خليفه بيش از ديگران شگفتزده به نظر ميرسد. او از خودش ميپرسد:
ـ آيا ممکن است چيزي در ميان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسيله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندي دور آن راهب را ميگيرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوي دستش ميپردازد. شيء کوچک و سياه فامي را از ميان انگشتانش بيرون ميآورد و به ابنالرّضا تحويل ميدهد. گويا آن حضرت، شيء مورد نظر را به خوبي ميشناسد. به همين جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاي ميپيچد و سپس خطاب به آن راهب مسيحي ميفرمايد:
ـ اينک، طلب باران کن.
راهب بارديگر دستهايش را به سوي آسمان بلند ميکند. اين بار نيز چشمها به آسمان دوخته ميشوند. ابرها در حال جا به جايي است و خورشيد از پشت تراکم ابرهاي سرگردان، نمايان ميشود.
رنگ از صورت جاثليق و راهبان مسيحي پريده است. آنها بيش از اين، تحمّل نگاههاي ملامتگر و نيشخندهاي مردم را ندارند؛ با سرافکندگي به سوي خانههاي خود باز ميگردند. مردم که حسابي شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم ميدوزند. خليفه در حالي که به آن شيء خيره شده است، ميپرسد:
ـ اي پسر رسول خدا! آن چيست؟
ـ اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است که راهبان مسيحي از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نميگردد، مگر آنکه «باران» نازل شود.
خليفه در حالي که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسين او ميپردازد و همان لحظه، دستور آزادي آن حضرت را صادر ميکند. امام حسن عسکري عليهالسلام که فرصت را مناسب مييابد، تقاضا ميکند تا ياران زندانياش را نيز آزاد کنند. خليفه، لحظهاي به فکر فرو ميرود؛ مثل اينکه چارهاي جز پذيرش سخن آن حضرت را ندارد.8
پی نوشت :
1. امام جواد، هادي و عسکري(ع) را به احترام انتسابشان به امام رضا(ع)، «ابنالرّضا» ميگويند.
2. کنيه امام حسن عسکري(ع).
3. ر.ک: آل عمران / 61.
4. يکي از ياران امام عسکري(ع) وراويکرامت.
5. مناقب آل ابيطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسکري(ع) و راوي کرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56؛ مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابيطالب، ج 4، ص 425؛ اثبات الهداة، شيخ حرّ عاملي، شرح و ترجمه احمد جنّتي، ج 6،
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}